سرگذشت آقای ب

این یک داستان کوتاه است، کوتاه‌تر از یک زندگی. حتی کوتاه‌تر از سرگذشت عروسکی در دستان کودک همسایه که مرتب جیغ می‌کشد. دماغش آویزان است و به زمین پا می‌کوبد. این داستان کوتاه است. کوتاه مثل جَست زدن کلاغ‌ها از یک شاخه به شاخه دیگر درخت چنار که با صدای زمخت و کشدارشان کله صبح اهل محل را بیدار می‌کنند. از اول هم قرار نبود داستان بلندی باشد. این یک داستان کوتاه است، خیلی کوتاه. 

این داستان، سرگذشت آقای ب است. 

 

ادامه نوشته

یک دو سه، امتحان می‌کنیم

با خبر مسرت‌بخش گردگیری از وبلاگ و بالا کشیدن دوباره کرکره خدمت رسیدم.

ضمن این‌که دو نویسنده جدید (شین و سین) هم به کارگاه نقد اضافه شدند و امیدوارم هرچه زودتر آستین بزنن و از خودشون رونمایی کنند.

باقی بقایتان

حرف های دلنشین دکتر سروش : جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است.

درود:)

مدتیه که دو موضوع در نظر دارم برای نوشتن توی این وبلاگ، اما منتظر رخصت و فعالیت میم دوم هستم که هنوز نه فعالیت کرده و نه رخصت نگارش در مورد موضوع اولو به من داده، در نتیجه سراغ موضوع سومی می رم!

یک مصاحبه از دکتر سروش خوندم اخیراً و با وجود نقدهای گاه به گاه خودم و نقدهای دیگرانی که برایم عزیزند، بر او، خیلی از حرف ها و نوشته های این مرد رو به شدت دوست دارم و تقریباً هر چی ازش گیرم بیاد، می خونم یا تو برنامه ی دراز مدت مطالعاتیم می ذارم. حالا دوست دارم بقیه رو هم شریک کنم تو خوندن این قسمت از حرفاش توی این مصاحبه :


...

مولوی با تبعیتی که از شمس تبریزی می کرد "ملامتی" بود. ملامتیه فرقه ای بودند در میان صوفیه که فلسفه شان این بود که بدترین خطری روح یک عارف و سالک را تهدید می کند مدح و ذم مردم است به این معنا که نگاهش دائما به دهان مردم باشد. و ببیند در حق او چه می گویند تا خوش رقصی کند و کاری بکند که مورد تحسین مردم قرار گیرد . ملامتیان بدنبال این تشخیص یک راه عملی هم نشان می دادند و آن اینکه نه تنها کاری نکنید که مردم ستایشتان بکنند بلکه کاری بکنید که مردم ملامتتان بکنند و به همین دلیل آنها را ملامتیه می گفتند. آنان کارهایی می کردند که به ظاهر بسیار زشت و نامشروع بود و عقلای قوم آنرا بر نمی تافتند و ملامت می کردند. غزالی هم که رگه هایی از ملامتی گری داشت می گوید: جائز است آدمی در لیوان شراب آب بخورد تا مردم بپندارند که او شراب می خورد و اعتقادشان از او سلب بشود و درحق او مدح نگویند و او را مذمت کنند و دور او را خالی کنند و به او ارادت نورزند . آنان اعتقاد داشتند این برای بهداشت روحی و سلامت معنوی آدمی بسیار لازم است. جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است. مولوی در باب فرعون همین را می گوید که فرعون از شکم مادرش فرعون نبود، بلکه " او زمدح خلقها فرعون شد کن ظلیلا النفس هونا لاتسد " یعنی کوچک باش ، فروتن باش و دنبال سیادت مباش که مرید جمع کردن تو را می کشد. خود مولوی وقتی که شرح اولین ملاقاتش با شمس را بیان می کند( البته بدون نام بردن شمس) از زبان شمس می گوید که :

 تو شمع شدی قبله این جمع شدی
و من به او گفتم :
شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

در حقیقت شمس او را ملامت کرده بود که آقایی، رهبری ، سروری ،شیخی ، پیشی ،همه کاره ای ، مداحان و مریدان بدنبالت هستند چه گونه می توانی حرکت کنی، اینها را بریز تا سبک شوی بتوانی پرواز کنی.
...
چون زخود رستی همه برهان شدی
چون که گفتی بنده ام سلطان شدی

و نیز شعر دیگر مولانا که گفت:

نردبان خلق این ما و منی است
عاقبت از نردبان افتادنی است

هرکه بالاتر رود احمقتر است استخوان او بتر خواهد شکست. چنانکه دیده می شود دو درس مهم در مثنوی هست یکی تواضع و دیگری درس عشق است که این دو بهم آمیخته و متصل هستند. شرط عاشقی تواضع است و آدم متکبر نمی تواند عاشق بشود و مولوی که این درسها را می داد خودش هم عمل می کرد و یکی از شیوه های عملش هم این بود که ملامتی گری می کرد. یعنی کاری می کرد که مردم ستایشش نکنند و از زهری که به نام مدح در کام آدمی ریخته می شود اجتناب می کرد و بهداشت روانی لازم را تأمین می نمود.

...   

 " دست ارادت به هیچ کسی ندهید" ذهنتان را خیلی آزاد نگه دارید، تیغ برنده نقادی را همیشه به همراه داشته باشید و هیچ وقت آنرا در غلاف نکنید و با همان جرئتی که گلوی باطل را می برید با همان شجاعت حق را هم بپذیرید و به قول نظامی :

می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش

بیشتر گرفتاریهای مردم از تعارف کردن است هم با خودشان تعارف می کنند و هم با دیگران ، نباید اهل تعارف باشید نه با خودتان و نه با دیگران مخصوصا وقتی پای حق و باطل در میان است. به یاد داشته باشید که کشور ما را باید دانایان اداره کنند نمی توان نشست و کار را به دست نادانها سپرد و آنگاه جامه از غم چاک کرد این شیوه عاقلان نیست. عاقلانه آنست که با جهد وجهاد به صف دانایان بپیوندید آنگاه است که می توان از آینده روشن این مرز و بوم اطمینان حاصل کرد. لذا دست ارادت به کسی ندادن یک بال ترقی است و بال دوم آن آموختن و دانا شدن است و پس از علم نوبت عمل فرا می رسد. توصیه بعدی من این است که همواره با افراد موفق نشست و برخاست کنید و با سست طبعان میامیزید به تعبیر مولانا

زان که هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته
هر که را باشد مزاج و طبع سست می نخواهد هیچ کس را تندرست 

لینک کل مصاحبه رو هم توی پیوندهای روزانه گذاشتم.

جایزه‌ی صلح نوبل برای باراک اوباما، یعنی جهان دیوانه نیست...


 

بنیاد جایزه ی نوبل، جایزه ی صلح نوبل سال 2009 را به علت "تلاش های فوق العاده در راه تقویت دیپلماسی بین المللی و همکاری بین ملت ها"، به باراک اوباما تقدیم کرد.

بی بی سی فارسی می نویسد :  

کمیته ی نروژی نوبل در هنگام اعلام نام برنده ی جایزه ی صلح نوبل در بیانیه ای عنوان کرد: "بسیار به ندرت کسی به اندازه ی آقای اوباما توجه جهانیان را به خود جلب کرده است و در مردم خود امید به آینده ایجاد نموده است... دیپلماسی او بر این اساس بنا شده که رهبران جهان، باید مردم را بر اساس ارزش ها و عقایدی که اکثریت مردم جهان به آن اعتقاد دارند هدایت کنند."

خود اوباما در این زمینه می گوید : " این جایزه، تنها به تلاش های تحت نظارت من تعلق ندارد، بلکه متعلق به تلاش های شجاعانه ی مردمِ سراسر جهان است. و به همین دلیل است که من در این جایزه با تمام کسانی که در راه شرافت و درستی تقلا می کنند، سهیم هستم : با زن جوانی که به منظور رساندن صدایش به دیگران، در سکوت در خیابان راه پیمایی می کند، حتی وقتی با مشت و گلوله روبرو می شود؛ با رهبری سیاسی که خانه ی خود حبس شده است : بانویی که حاضر نیست از تعهد خود نسبت به دموکراسی دست بکشد؛ با سربازی که در مأموریت های پیاپی، به خاطر کسی که به اندازه ی نصف جهان از او فاصله دارد، فداکاری می نماید؛ و با تمام مردان و زنانی که در سراسر جهان امنیت و آزادی و حتی گاه جانشان را قربانیِ صلح می نمایند."

 

گویاتر از این حرفا من دیگه چی باید بنویسم؟ چند تا پُست پیش از این، از به ریاست جمهوری رسیدن اوباما خوشحالی کرده بودم؛ حالا باز هم این خوشحالی رو ادامه می دم و تقویت عقلانیت و شعور در دنیا رو به تمام کسانی که تو این دوران زندگی می کنند، تبریک می گم ... تا باد چنین بادا ...

BBC و دماغ به سبك ايراني!

BBC فارسي هم بالاخره بعد از چند ماه، به راه افتاد. اتفاق مباركي است. به نظر من كه در اين برهوت رسانه‌هاي خبري به‌معناي واقعي، غنيمتي است. كيفيتش رو در نگاه اول مي‌پسندم: كيفيت تصويري خوب، ساختار بصري و صدايي چشم و گوش نخراش!!!!، عدم وجود جهت‌گيري‌هاي آشكار، استانداردهاي خبري و برنامه‌سازي نسبتاً بالا، خبرنگاران بالنسبه خوب (فكر مي‌كنم تعداد زياديشون از روزنامه‌نگاران روزنامه تعطيل‌شده! در ايران هستند. از جمله پناه فرهاد بهمن، دوست عزيز سابقمون! البته سابق رو تنها از اين جهت گفتم كه مدت زياديه خبر مستقيمي ازش ندارم.) و در مقايسه با ديگر شبكه‌هاي فارسي خارج از كشور، فارسي بلد بودن و درست حرف زدم مجريان و خبرنگاران و ميهمانان و .... تا در طول زمان، عملكردش رو ببينيم و بتوانيم قضاوت كنيم. ولي اميدوارم كه با يك سطح كيفي بالا، بتونه كيفيت روزنامه‌نگاري رو هم تو كشور ما تكوني بده! آرزوي محال كه محال نيست!

امروز مستند «دماغ به سبك ايراني» به كارگرداني مهرداد اسكويي از اين شبكه پخش شد.

با احترام به تمام زحماتي كه آقاي اسكويي و تيم مستندسازيشون كشيدن، به نظر من، نتيجه، كار ضعيفي بود. ساختارش مغشوش و پراكنده بود و البته از اين پراكندگي نتونسته بود استفاده‌ي مفيدي هم بكنه. پر از صحنه‌هاي اضافي بود كه چيزي به مستند اضافه نمي‌كرد و فقط زمانش را افزايش مي‌داد.

و بدتر از همه اينكه به‌نظر من هيچ كشفي توي اين فيلم براي بيننده اتفاق نمي‌افتاد. شايد چون براي سازنده هم اتفاق نيفتاده بود. تمام مدت حس مي‌شد كه سازنده با يك نتيجه‌گيري از پيش، يعني ارتباط عمل دماغ با احساس خلاء در هويت و خصوصاً احساس خلاء شخصيتي در جذب جنس مخالف، كار را شروع كرده و به پايان برده و در تمام فيلم هم به دنبال حقنه كردن همين مسأله به مخاطب است. اين‌كه جوابيه كه اين روزا پاي صحبت بيشتر آدما، مي‌شه پيدا كرد!! پس كار هنرمند مستندساز اينجا چيه؟ اينكه جواب همه‌گير به يك مسأله رو با يك‌سري تصوير همراه كنه؟ همين؟ نمي‌دونم، يا فيلم خيلي سطحي بود، يا من به لايه‌هاي عميق‌ترش راه پيدا نكردم.

راستش من كار ديگري از آقاي اسكويي نديدم ولي اسمش را به‌عنوان يك مستندساز جوان ايراني كه دائم كارهايش در جشنواره‌هاي مختلف به نمايش درمي‌آيد زياد شنيده بودم.

البته فيلم صحنه‌هايي هم داشت كه دوستشان داشتم. مثل صحنه‌هاي صحبت نصرت كريمي (اميدوارم اشتباه نكرده باشم در اسم). يا بعضي صحنه‌هاي صحبت بچه‌ها در مدرسه كه مثل هميشه، اين همه راحتي بچه‌ها جلوي دوربين و حرف زدنشان، برايم غريب و تكان‌دهنده (از اين نظر كه چه‌قدر با دوران ما فرق دارند اين بچه‌ها، هرچند كه شايد فقط 10-15 سالي از من كوچك‌ترند) و از نظري خوشحال‌كننده بود.

بدون شرح!

پيام اوژن يونسكو به مناسبت روز جهاني تئاتر در 27 مارس 1967 (به درخواست ITI)

 

در سال 1959، وقتي با كمال افتخار و خوشوقتي، دعوت انجمن بين‌المللي تئاتر (ITI) را پذيرفتم و در همايش آن انجمن در هلسينكي شركت كردم، از تئاتر جديدي سخن گفتم كه امروز ديگر جديد نيست؛ اما در آن زمان، با عنوان تئاتر آوانگارد شناخته مي‌شد. در آنجا سخنم را با اين جمله تمام كردم كه:  «آوانگارد يعني آزادي». بيشتر افراد شركت‌كننده در آن همايش، صرفنظر از اينكه از نمايندگان كشورهاي شرقي بودند، يا غربي، اين تعريف يا بيانيه را آتش‌افروزانه و خطرناك تلقي كردند. از آن زمان تا امروز، خيلي چيزها تغيير كرده. در آن دوران، دست ‌اندر كاران تئاتر هنوز خود را يا به رئاليسم بورژوايي مقيد مي‌دانستند و يا به رئاليسم سوسياليستي. آنها همگي از تخيل در هراس بودند. هنوز هم رئاليسم نوع اول بر تئاترهاي اتاق پذيرايي[i] و رئاليسم نوع دوم، بر تئاترهاي ايدئولوژيك مسلط است؛ اما تمام پيشرفت‌هاي جديد و جالب توجهي كه در طول 15 سال اخير- يا كمي بيشتر از آن- اتفاق افتاده‌اند، وراي محدوديت‌ها و اشكال مختلف رئاليسم رفته‌اند. بسياري از ما واقع‌گرايي  را محكوم مي‌كنيم؛ با اين استدلال ساده كه واقعيت، رئاليستي نيست و رئاليسم تنها يك مكتب، سبك و قرارداد در ميان انبوهي ديگر است كه آكادميك شده و درنتيجه، بي‌جان و مرده گشته است.

ما تئاتر ايدئولوژيك را هم محكوم مي‌كنيم؛ زيرا تئاتر ايدئولوژيك به خودي خود يك محدوديت و زندان است؛ تئاتري است محبوس عقايد، تعليمات و فرضيه هايي كه نمايشنامه نويس مجاز نيست در برابر آنها  موضع انتقادي بگيرد.

حقيقت در تخيل نهفته است. تئاتر مبتني بر تخيل، تئاتر حقيقت اصيل است؛ چنان تئاتري به‌ راستي مستند است، در جايي كه هيچ سندي هرگز بي ‌غل و غش يا مستقل و آزاد نيست؛ به اين دليل ساده كه به ‌منظور استفاده در راه هدف خاصي تنظيم شده است. اما تخيل قادر به دروغ گفتن نيست. تخيل، وضعيت رواني ما، تشويش هاي دائمي يا زودگذرمان و علايق حال حاضر بشر در هر سني كه باشد و نيز اعماق روح انساني را آشكار مي‌سازد. كسي كه رؤيا نمي‌ بيند، بيمار است. رؤياها براي ما، كاركردي حياتي دارند و كاركرد تخيل نيز اگر حياتي‌تر از رؤيا نباشد، كمتر از آن نيست. هنرمندي كه آزادي تخيلش مورد تهديد قرار مي‌گيرد، از خود بيگانه مي‌شود. انقلابي‌هاي بزرگ و پيشروان آنها خيالبافاني بيش نبودند. من آرمانگراها و كساني را كه به‌دنبال اوتوپيا و آرمان‌شهر هستند، خيالباف مي‌خوانم. اما به‌محض اينكه آرمان‌گرايي حالت رسمي، اجباري و قانوني به خود بگيرد، به كابوس بدل مي‌شود. به قول يك روانشناس بزرگ، رؤيا، نمايشي است كه ما همزمان نويسنده، بازيگر و تماشاگرش هستيم. تئاتر ساختاردهي به تخيل بي قيد و بند است. تك تك ما نياز داريم كه مبدع باشيم. لذت ابداع است كه مرا به نوشتن نمايش‌نامه تحريك مي‌كند. استفاده از تخيل و نيروي ابداع يك مشغوليت و سرگرمي اعياني نيست. هر يك از ما به‌‌طور بالقوه هنرمند هستيم. تئاتر متعهد تنظيم و تحريف‌شده‌ي مردم‌پسند كه توسط نمايندگان دولت و سياست‌مداران تصويب مي‌شود، تئاتر مردم‌پسند نيست؛ بلكه تئاتر منفور اردوگاه كار اجباري است. تئاتر محبوب، تئاتر تخيل است؛ تئاتري كه به‌ راستي آزاد و رهاست. ايدئولوگ‌هاي سياسي در كمال زيركي تئاتر را به انقياد خود درآورده‌اند و آن را به ابزاري در خدمت خود مبدل كرده‌اند. اما هنر، كالايي در خدمت دولت نيست، يا نبايد باشد. هرگونه محدوديتي كه بر خودانگيختگي خلاقيت تحميل كنند، گناهي است كه در ضديت با روح انساني مرتكب مي‌شوند. دولت مترادف با جامعه نيست، اما سياستمداران بر آن‌اند كه خلاقيت تئاتري را براي اهداف تبليغاتي جهت‌دهي كنند و مورد استفاده قرار دهند. چرا كه تئاتر، به‌طور بالقوه، ابزاري است ايده‌آل براي تبليغ در زمينه‌ي چيزي كه اصطلاحاً «تعليم سياسي» خوانده مي‌شود و هدفش گمراه كردن و شستشوي مغزي است. سياستمداران تنها بايد خادمان هنر و خصوصاً هنرهاي نمايشي باشند. آنها نبايد در پي كنترل و نظارت بر آن و به‌خصوص، سانسور آن باشند. يگانه وظيفة آنها بايد اين باشد كه امكان باليدن و رشد آزادانه‌ي هنر و خصوصاً هنرهاي نمايشي را فراهم سازند. اما تخيل آنها را مي‌ترساند. دليل شايع بودن سانسور دولتي در برخي كشورها، همين است. واي بر حكومت‌هايي كه از اُپوزيسيون و مخالف خود مي‌ترسند؛آنها به خود شك دارند. در ديگر كشورها، خصوصاً در غرب، بعضي از حكومت‌ها، ليبرال‌تر از اُپوزيسيون هستند و در نتيجه، اين اُپوزيسيون است كه سانسور را تحميل مي كند؛ نمايندگان چنين اُپوزيسيوني، شيفتة قدرت هستند و شهوت ديكتاتوري و يكسان‌سازي اجباري دارند. آنها ديگران را در مضيقه‌ي اخلاقي قرار مي دهند و باج‌گيري اخلاقي و ايدئولوژيكي را در دستور كار خود قرار مي‌دهند. در بسياري از موارد، چنين منتقداني، كوته‌فكرتر و متعصب‌تر از حكومت‌هايشان هستند و در نتيجه، هنرمندان آن كشورها، به ورطه‌ي خودسانسوري درمي ‌غلتند. واي بر اُپوزيسيون هايي كه از ضد اُپوزيسيون‌ مي‌ترسد و واي بر هنرمنداني كه تحت لواي چنان ايدئولوژي‌هاي انقلابي يا ضد انقلابي مانع آزادي خلاقانه و شكوفا شدن آزادانه‌ي خلاقيت مي‌شوند. هنرمند هم مانند هر شهروندي آزاد است كه در وقت مقتضي تابعيت سياسي خود را تغيير دهد؛ اما در مقام هنرمندي كه همه چيز را به چالش مي‌طلبد، بايد آزاد بماند. به همين دليل، ضروري است كه هنرمندان تئاتري يا نويسندگان، در هر كشوري كه هستند، تئاتر را از حوزه‌ي سياست خارج كنند و يا اينكه نه به دولت و نه به منتقدان دولت كه در پي به انقياد درآوردن آنها هستند، به هيچ يك باجي نپردازند.

همان‌طور كه گفتم، هنر هيچ حد و مرزي نمي‌شناسد. به همين ترتيب، تئاتر نيز نبايد حد و مرزي داشته باشد. تئاتر، وراي اختلافات ايدئولوژيك، طبقه‌ي اجتماعي، نژاد، ديدگاه‌هاي ملي و قومي و ممالك مجزا، بايد يك مملكت فراگير و جهاني باشد؛ محل ملاقات تمامي افرادي كه واهمه‌‌ها و اميدهاي يكساني دارند كه تخيل افشاگر آنهاست. تئاتر نبايد به شكلي دلبخواهي يا واقع‌گرايانه درآيد؛ بلكه بايد بيان هويت، پيوستگي و يگانگي ما باشد.

براي كساني كه خلق مي‌كنند، حكم صادر نكنيد! هيچ دستورالعملي از سوي حكومتها پذيرفته نيست! 

 

* (منتشر شده با كمي حذفيات در روزنامه فرهنگ آشتي 13/9/87 )

ترجمه: مژگان غفاري شيروان

برگرفته از وب‌گاه اوژن يونسكو    



[i]. Drawing-room theatre : تئاتر اتاق پذيرايي به نمايش هايي در اوايل قرن بيستم گفته مي شد كه زندگي اجتماعي مردم مرفه را در يك اتاق پذيرايي يا اتاقي مشابه آن به تصوير مي كشيد.

دیگه همین!

بالاخره «خاطرات روسپیان سودازده‌ی من» رو خوندم. مدت‌ها بود که pdf اش یه گوشه از hard داشت خاک می‌خورد (از همون وقتی که توقیفش، اسمشو سر زبونا انداخت)، اما حس و حال خوندنش نبود. این روزا هم برا این رفتم سراغش، چون قرار بود برم سراغ یه چیز دیگه (تصحیحات نهایی پایان نامه‌ی عمریِ کذاییم)، ولی حس و حالش نبود. دیدین اصولاً وقتی آدم حال و حوصله‌ی یه کاری رو نداره، چقد کارای متفرقه ازش برمی‌آد؟ مثلاً باید یه چیزیو حتماً بنویسی یـا بخونی، امـا حست می‌گیره پاشی بری دکمه‌ی اون پالتوهه رو که از زمستون پارسال کنده شده‌بود و عملاً پالتوتو بی‌مصرف کرده‌بود، بدوزی. یهو حس و حال یه کارایی تو بی‌حوصلگی می‌آد سر وقت آدم که تو حالت عادی، از صد فرسخیشم رد نمی‌شه!! حکایت حجم بالای مطالعات غیر درسی تو شبای امتحانه!

حجم کتاب از اون چیزی که فک می‌کردم، خیلی کمتر بود. زود تموم شد. راستش یه ذره دلخور شدم؛ چون یک بهانه‌ی عالی برا وقت تلف کردنو سر سه سوت بر باد داده‌بودم. کتابش چه‌طور بود؟ دقیقاً نمی‌دونم! معمولی شاید؛ البته از نوع مرغوبش. شاید حتی بشه گفت سهل و ممتنع. کشش داشت؛ که اگه نداشت، تنبلی ذاتیم خِرشو می‌گرفت و دوباره می‌فرستادش سر جای اولش که باز یه چند وقت دیگه خاک بخوره. راستی وقتی می‌گی خاک بخوره، واقعاً می‌خوره‌ها! آدم یه وقتا که در
caseشو باز می‌کنه، می‌مونه که ای بابا! این همه خاک از کجا اومده این تو! درواقع به ظاهر شسته رفته‌ی اغلب caseها نمی‌آد توشون انقد کثیف باشه. یه دفعه رفته‌بودم یه تئاتری از سیروس شاملو؛ توش یه شعری می‌خوندن با این ترجیع‌بند: «این همه خون پخش و پلا کجا می‌ره؟».

حس می‌کنم مارکز این کتابه رو همین‌جوری محض دست‌گرمی و خالی نبودن عریضه نوشته. از سر بیکاری! خوب دیگه بعد این همه سال قلمش اون‌قد روون شده که وقتی از سر بیکاریم یه چیزی می‌نویسه، آدم بتونه چند ساعت پای خوندنش، کم و بیش بدون خستگی، وقت بذاره. راستی چه خوب و استادانه‌اس که آدم سر پیریم بتونه تو کتابش یه نقشی واسه خودش جور کنه؛ اونم چه نقشی: نقش اول! : یه نود ساله‌ی عاشق پیشه! هنریه واقعاً!

نمی‌دونم این کتاب اصلاً از اولش چه جوری مجوز گرفته‌بود که بعد حالا جمعش کردن! ملتم خوشنا! جمع کردن چنین کتابی تو مملکت ولایت فقیه اصلاً مگه جای اعتراض داره؟ به‌نظرم دراومدنش بیشتر محل اشکال بوده! راستی چه جوریاس که سانسوری که تو کتابا اعمال می‌شه، هیچ رقم با سانسوری که تو هنرهای نمایشی اعمال می‌شه قابل قیاس نیست؟ گاهی آدم یه رمانایی می‌خونه، تو مایه‌های همین درافشانی‌های جناب مارکز، که شک می‌کنه نکنه دوباره انقلاب شده و ما خبر نداریم!! یعنی میزان تأثیرگذاری هنرهای نمایشی انقد بالاست که اینجوری دو دستی خرشو چسبیدن؟ البته با این آمار پایین نشر، قشر کتابخون جامعه هرچقدم تحت‌تأثیر کتابایی که می‌خونن قرار بگیرن و فیلشون یاد هندستون کنه، بازم غلط خاصی از دستشون ساخته نیست. گرچه به‌نظرم این قضیه در مورد مخاطبای تئاترم صدق می‌کنه و یه بام و دو هوای اداره‌جات نظارت و ارزشیابی، یه ذره در این باب ضایع‌اس؛ ولی بازم دمشون گرم. باشد که این خواب خرگوشی بدوامد!

مژگانو به نسیم احمدپور معرفی کردم برا نوشتن مطلب تو صفحه‌ی تئاتر یه روزنامه‌ی تازه تأسیس که نسیم مسئولشه (مسئول روزنامه‌هه نه ها!! فقط مسئول صفحه‌هه!!). پیشترم به نسیم (مثل اغلب آدمایی که تازه باهاشون آشنا می‌شم و مژگانو نمی‌شناسن) کلی «مژگان مژگان» کرده‌بودم. خیلی دوست داشتم نسیم با مژگان حال کنه تا این «مژگان مژگان» کردنام، چندان ابلهانه به‌نظر نیاد. همین‌طور هم شد. دوتایی کلی با هم حال کردن. مژگان برام تعرف کرد که نسیم بهش گفته که چقد کارش عالیه و تعجب کرده که چرا تاحالا اسم مژگانو نشنیده.  خوب، چه خوب!! راستی هنوز از نسیم بدم نیمده. هنوز ازش خوشم می‌آد. امیدوارم بتونیم بعد عمری، یه دوست تازه پیدا کنیم.

راستی بالاخره سعادت دیدار استادنا مهندس‌پور دست می‌ده؟ چرا این قرار کذایی سا‌ل‌هاست که جور نمی‌شه؟! بی اغراق چند سالیه که می‌خوایم یه روز یه دل سیر ببینیمش و هی نمی‌شه. البت چه فایده؟! کلی حرف هست که می‌خوام بهش بزنم، ولی می‌دونم که نمی‌شه. تا حالا براتون پیش اومده که ساعت‌ها با یه نفر تو کله‌تون حرف زده‌باشین، اما هیچ وقت نتونسته‌باشین اون حرفا رو تو روش بزنین؟ نه اینکه حرفاتون حرفای بدی باشن؛ اما گاهی پیش می‌آد، لا‌اقل برای من، که تو کله‌ام یهو با یکی خیلی احساس نزدیکی کردم و حس کردم خیلی حرفا می‌تونم بهش بزنم؛ اما در عمل یا اون آدم هیچ ربطی به تصویر ذهنی‌ای که من ازش ساختم نداشته، یا اون صمیمیت خیالی هیچ وقت در عالم واقع شکل نگرفته که بشه رفت دو کلمه با طرف حرف حساب زد. این جناب مهندس‌پورم از اون آدماس که من تو کله‌ام خیلی وقتا باهاش کلی حرف زدم یا فک کردم که می‌تونم بزنم؛ اما حتی هنوز اونقد نمی‌شناسمش که بدونم نسبتِ خود واقعیش با تصویر ذهنی‌ای که من ازش ساختم چیه.

حدود یه ماهیه که رفتم سر تمرین اصغر دشتی. این اصغر دشتی هم آدم جالبیه. یه روزه تموم نمی‌شه؛ هنوز راه هست تا شناختنش. باهوشه و به‌نظرم اونقدر مقتصد که قدر ایده‌هاشو می‌دونه و واسه همین، کار دست می‌گیره و با اعتماد به نفس کارشو جلو می‌بره. تمرین خیلی خوبیه تمرینش. وقت پرت نداره و دور و برایا، هر کی برا خودش کسیه. به‌نظرم بهترین و خلاق ترین آدمای این گروه، عاطفه تهرانی و نگار عابدی‌ان؛ و البته فرشاد فزونی. درواقع همه خوبن؛ هیشکی نیست که بتونم روش دست بذارم و بگم من قطعاً از این آدم بهترم. اومدن سر این تمرین بعد کار «مرغ دریایی»، مثل وقتی بود  که از راهنمایی وارد دبیرستان تیزهوشان شدم. یهو رفتم وسط یه ایل آدمِ کار درست که نمی‌شد رو هیچ‌کدوم دست گذاشت و گفت من از این بهترم. البته این قضیه، اونجا رو کم و بیش بهم زهر کرد، ولی اینجا واقعاً از دور و بریام لذت می‌برم.

نگار عابدی خیلی گُله. خیلی بامزه و خلاقه و اخلاق عالی‌ای داره که واقعاً از معاشرت باهاش لذت می‌بری. فریبا کامران و نگار جواهریان هم خیلی ماه و دوست داشتین. انرژی مثبت به آدم می‌دن؛ اما نمی‌دونم چرا با عاطفه تهرانی نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم. به‌نظرم حتی به‌زور جواب سلاممو می‌ده؛ البته منم سعی نمی‌کنم کار خاصی برا بهبود این قضیه بکنم؛ با خودم فک می‌کنم خوب وقتی یکی از آدم خوشش نمی‌آد، نمی‌آد دیگه! زور که نیست!!

رفتار و کردار دشتی منو باز خیلی درگیر مسأله‌ی «چه کنیم تا کارگردان خوبی باشیم» کرده؛ اغلبِ رفتاراش در کسوت کارگردان، مفید و سازنده‌ است و البته با یه بخش‌هایی از اخلاقاشم موافق نیستم. اگه حالش بود، بعداً درباره ی این قضیه می‌نویسم. راستش سر این کار بیشتر از اینکه تجربه ی بازیگری کسب کنم، با دقیق شدن رو کارای دشتی و عکس‌العملای بازیگرا در قبال رفتاراش، دارم تجربیات کارگردانی می‌اندوزم!! اصغر جان! دورادور کلی مرسی! و البته مرسی از نسیم که فرصت بازی تو این کارو برام فراهم کرد.

خیلی دوست دارم بتونیم بالاخره یه روزی با مژگان یه تئاتر درس حسابی کار کنیم؛ «کلفت‌ها»یی دیگر مثلاً! حس می‌کنم تجاربمون به نسبت قبل خیلی بیشتر شده؛ دوس دارم بدونم، در عمل آیا از پس استفاده از این تجربیات و غلبه بر اختلاف‌نظرهایی که اغلب بینمون وجود داره، برمی‌آیم؟ چند وقت پیش مژگان یه کتاب خیلی باحال از «یوشی اویدا» ترجمه کرد که منم تو یه جاهاییش بهش کمک کردم. تجربه‌ی خیلی خوبی بود؛ حس کردم بهتر از گذشته یاد گرفتیم با هم کنار بیایم. امیدوارم این طور باشه.

و مهناز ... تصور این که همچین بلایی سر آدمی با این همه استعداد و توانایی بیاد، بدتر از همه، سر «بازیگر»ی با این قدرت و خلاقیت، واقعاً سخته. البته می‌تونست وضع از اینی که هست خیلی بدتر باشه؛ می‌تونست قطع نخاع شده باشه و ... به طرز مسخره‌ای همیشه چیزای بدتریم هستن که می‌شه با فکر کردن بهشون احساس خوشبختی کرد! نکته ی مثبت دیگه اینه که مهناز اونقدر شخصیت قوی و پیچیده‌ای داره که مطمئنم بالاخره از پس همه چی برمی‌آد و بازم همون‌قدر یونیک می‌شه که همیشه بود. کاش می‌تونستم براش دعا کنم.

فعلاً دیگه همین

 
 

پ.ن: راستی اینو یادم رفت بگم: کتاب مارکز که ذکرش رفت، ترجمه‌ی جناب امیرحسین فطانت بود و در کمال تعجب و بر خلاف رسم مألوف این سال‌ها، یه ترجمه‌ی خوب و روون

 

از هر دري ...

1) درود :-) گويا نوشتن بهتره از ننوشتن!




2) بعد از اين همه مدت هر روز رودررو بودن با خبراي مربوط به انتخابات آمريكا، بالاخره باراك اوباما انتخاب شد و اين غائله!!!! هم ختم به خير شد. خوشحالم. نه از اينكه يك سياه پوست به اين مقام رسيد؛ از اينكه اوباما به اين مقام رسيد. توي صحبت‌ها و رفتارهاش، شخصيتي ازش ديدم كه براي من جداً تحسين‌برانگيز و دوست‌داشتني بود؛ شايد از بعضي لحاظ شبيه به آقاي خاتمي. (حالا بايد ديد در عمل چه مي‌كنه با بحران اقتصادي و ...)

 

3) توي اين فكرم كه غائله‌ي انتخابات ما قراره به كجا بكشه؟ راستي از استيضاح كردان هم خوشحالم. قدمي بود براي جوانه زدن شفاف سازي و شايد صداقت توي مملكتي كه اغلب همه چيز با لاپوشاني و مثلاً حفظ آبرو جلو مي‌ره. ولي راستش جلسه‌ي استيضاح رو كه تماشا مي‌كردم، همه‌اش به اين فكر مي‌كردم كه حالا اگه اين آدم بچه‌ي دبيرستاني يا دانشگاهي داشته باشه (يا كلاً خانواده‌اش)، چقدر اذيت مي‌شه .... البته چاره‌اي نيست؛ هر چيزي بهايي داره. ولي خب، گناه اونا چيه؟ (در كنار چند تا سوژه‌ي ديگه‌اي كه در مورد ارتباط پدر و مادرها با بچه‌ها دارم، شايد سوژه‌ي خوبي باشه براي يك نمايشنامه.)

 

4) داشتم كتاب «افسون‌زدگي جديد» داريوش شايگان رو مي‌خوندم، ولي راستش با اينكه كتاب خوب و جذابيه، ولي امان از دست گاتاري و دولوز و رورتي و ... و حتي فوكو و بودريار. از 152 صفحه ديگه بيشتر نمي‌خونم. راستش تكليفمو با فلسفه هنوزم نمي دونم. از طرفي هميشه با يك آرمان‌گرايي آن‌چناني هميشه جزء خواسته‌هامه (شايد بهتره بگم آرزوها) كه سير تفكر بشري رو به‌طور منظم و حسابي مطالعه كنم. ولي هنوز مطالعاتم در باب دكارت و كانت هم از ذره فراتر نرفته ....!! بعضي وقتا مي گم بخون برو. ول كن اون جايي رو كه نفهميدي. بالاخره يه روزي مي‌فهمي ... ولي اون‌جوري كتاب خوندن هم خيلي بهم نمي‌چسبه. چه مي‌دونم! يه روزي مي‌خونم، مي‌فهمم و ... :-)

 

5) پاريس- تهران رو هم كه داشتم مي‌خوندم باز با اشباح اين فيلسوفان جديد روبرو شدم و خصوصاً با لكان. شايد حجم كمتر كتاب بود كه به اون اشباح اجازه نداد از كتاب بيرونم كنند. (شده مثل افلاطون كه مي گن سر در آكادمي زده بود هر كس رياضيات نمي‌داند وارد نشود ...) از كتاب خوشم اومد. ارزشش بيشتر تو اينه كه باب نوعي نقد رو كه توي مملكت ما، حداقل من يكي نديده بودم باز كرده؛ هرچند خيلي از حرفاشون با وجود درست بودن، اما دليل لازم و كافي براي ايرادي كه از سينماي كيارستمي مي‌گرفتند نبود و دقيق نبودنشان در مورد فيلم‌ها (يا براي اينكه آقاي فتوره‌چي هم ناراحت نشوند بگويم سينما)ي كيارستمي كتابو خيلي بيشتر شبيه گپ و گفت‌هاي شبانه‌ي من و ماني و سينا و مينا و سعيد و ... كرده بود. جالب‌تر از خود اين پديده‌ي پاريس- تهران كه نقدي بود بر پديده‌ي سينماي كيارستمي، نقدهايي است كه بر آن كتاب پديد آمده و نقدهايي كه بر آن نقدها شده. ولوله‌اي شده!! كه خودش پديده‌ي جالبيه!         

ازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت،                    عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

استادنا مهندس پور، مژگان را خبر کردند که در روزنامه ی وزین «اعتماد ملی»، گهرافشانی هایی فرموده اند؛ پس مژگان به رسم وظیفه، مطلب را پیگیری کرد و کاشف به عمل آمد که گوهر مزبور، نقدی است بر «منشور تئاتر ایران». این شد که ما خبر شدیم تئاتر مملکت، خدا را صدهزار مرتبه شکر، از همه ی مهلکه ها و توطئه های استکبار جهانی به سلامت جسته و در آخرین مرحله از بالندگی همه جانبه اش، صاحب منشوری گشته، فخیمه!!
مژگان شرمنده بود که چرا تا به حال از این نام و ننگ بی خبر بوده و چرا به این واسطه، خودش هم در زمره ی کسانی جای گرفته که با گذشت مدتها از انتشار این منشور، واکنشی به آن نشان نداده اند. من، که هنوز نه منشور را دیده بودم و نه فرمایشات گهربار استادنا را، دلداریش دادم که: «گیرم خبر هم شده بودیم از انتشار منشور مزبور؛ به نظرت اصلاً چنین چیزی ارزش خوندن داره که حالا ناراحتی چرا بهش اعتراض نکردی؟! چنینن مطلبی به خودی خود، اونقدر احمقانه است که صرف وقت در بابش، فقط تلف کردن عمره. مژگان جان! یادت رفته؟! خانه از پای بست ویران است!». حال که این جمله ها را می نویسم، منشور فوق الذکر را به جهت فهم بهتر فرمایشات استادنا مطالعه کرده ام، اما متأسفانه به واسطه ی جوشش چیزی در وجودم که نمی دانم چیست، فرصت خواندن آنچه از ابتدا قصد خواندنش را داشتم، پیدا نکرده ام و پس از اتمام خوانش منشور، online دست به قلم برده ام. بعد از هزار سال که نبودم و چندین سال پس از آن که در فکر بودم کِی و چگونه برگردم، حالیه اینجا هستم و به کلیشه ای ترین وجه ممکن، از خود می پرسم: «بخندم یا گریه کنم؟» و در پاسخ می اندیشم: «چه بهتر که بخندم؛ که این اشکها که ریختم، کِی ثمر داد که این بار؟!»
اگر چون من، از پس یک عمر فین فین بی نتیجه، طالب لحظه ای خنده اید، خواندن برخی از بندهای این منشور کذایی را، بی هیچ توضیح اضافه ای، به شما پیشنهاد می کنم؛ بندهایی همچون بند 10، 12 و 13:

10)پيشکسوتان و استادان تئاتر، نشانه حيات اين هنر در کشور از گذشته تا حال و منشا تجربه هاي معاصر بوده و از مقامي معنوي و قابل احترام برخوردارند.
12)خانواده تئاتر ايران در ارتقاي کمالات معنوي و رفع معضلات مادي يکديگر با حساسيت و روحيه تعاون اهتمام مي ورزند.
13)يکي از راه هاي ماندگاري، تاثيرگذاري و فراگيري تئاتر، گسترش آن در پهنه کشور است و اعضاي خانواده تئاتر با هر موقعيت، شغل و توانايي در اين راستا از هيچ تلاشي فروگذار نخواهد کرد.

به گمانم بندهای فوق، جملاتی باشند در تبلیغ اهداف خصوصی سازانه ی دولت!! چه از تئاتری ها خواسته شده به پیشکسوتانشان احترام بگذارند و بدانند آنچه که برای یک پیشکسوت در درجه ی اول اهمیت قرار دارد، نحوه ی برخورد هم صنفانش با اوست و اینکه آیا احترامش به درستی رعایت می شود یا خیر؛ در این میان، موضوعاتی از قبیل حق بازنشستگی و بیمه و این دست صحبت ها و مطالبات، صرفاً اراجیفی هستند ساخته و پرداخته ی بوق های استکباری!! البته نیاز مادی، امری نیست که بشود کتمانش کرد؛ ولی تئاتری های عزیز باید به یاد داشته باشند که «کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من!!»؛ یعنی رفع معضلات مادی این قشر، مسلماً برعهده ی خودشان است و چشم طمع به دولت پاسخگو داشتن در این زمینه، تنها یک فرافکنی بی نتیجه است و در اصل، فرار از زیر بار مسؤولیت!! و البته یک تئاتری متعهد، ضمن احترام به پیشکسوت ها و رفع مشکلات معیشتی این بزرگواران و سایر اعضای خانواده ی بزرگ تئاتر، نباید حتی لحظه ای از اندیشه ی گسترش خانواده اش غافل بماند و گه خورده هر کی گفته: «فرزند کمتر، زندگی بهتر!!!»

سایر بندها هم هرکدام به نوبه ی خود مفرح اند، اما بار طنز ارزشیشان به سبب تکرار بیش از حد در طی این سالها، نمکش کم و بیش زایل شده!! شایسته بود منشورنویسان معزز به این نکته که حتی ارزشمندترین ارزشها هم، روزی از دهان می افتند، دقت لازم را مبذول می داشتند.

مژگان در پاسخ به اعتراض استادنا فرمود: «از ماست که بر ماست» و من ضمن تأیید این گفته ی درافشان، از آنجا که ذهن فراری دارم، فکرم از تئاتر و تئاتری و منشور و وظایف ملی میهنی، یک دفعه پر می کشد به نوشته ای از استادنای جونیور، سوهان روح گروه، مقصود صالحی ارشلو که روزگاری در وبلاگش به آسیب شناسی پدیده ی دموکراسی پرداخته بود و با خود فکر می کنم: «آیا همین دموکراسی کذایی نیست که امروز مظاهر بی همتای حماقت بشری را مالک بر سرنوشت دنیا و عقبای ما کرده؟!!»؛ بعد از خود می پرسم: «چاره چیست؟ دوباره افلاطونی باید و مدینه ی فاضله ای؟ و آن افلاطون کیست؟ کیست که قبولش کنم به راهبری سرنوشتم؟» و من از خود در اوج این پارادوکس لاینحل سؤال می کنم: «اصلاً چرا، چرا، چرا بودنی باید، اگر پروردگار عادلی آن بالاست؟ چه لزومی است به تحمل این همه رنج و خفت و تمامی آن چیزهایی که از فرط مضحکه و پوچی، نمی دانی چه بنامی؟!».

براستی آنچه بر ایران امروز می رود را چه می نامید؟ آنچه بر دنیا می رود چه بنامیم که شایسته باشد؟
چه بنامیم کشوری را که خود مهد اختراع بمب اتم بوده و منفجرش کرده بر سر ملتی بی دفاع و حال از ترس آنکه اسباب بازیش را کسی کش برورد، جنبش منع گسترش سلاح راه انداخته و کاسه کوزه ی دعواهای انترناسیونالش بر سر لحاف ملا را می شکند بر سر ایرانی ای که زمانی متوسط الحال بود و حالا- خودش هم انگشت به دهان مانده که چطور؟ واقعاً همین طور کشککی؟- با سرعتی فزاینده، کشیده می شود زیر خط فقر و البته چه باک تا زمانی که رئیس جمهور خوش تیپمان در سفرهای استانی برای تمام آحاد ملت، بای بای می کند و البت دست خدا و آقا امام زمان را نیز نباید از یاد برد!!
خوش باشید دوستان من! شما تئاتری های عزیز! و بخندید و البته از من به شما نصیحت که در این وادی، چندان برای دلخوشی، دست به دامن ادبیات نشوید که بعد یکهو یادتان بیاید که:
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند       چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

چراکه اخبار موثقی در دست است که حق رها کرده و رفته منزل کمی استراحت کند و معلوم هم نیست کی برگردد! حالا دیگر خود دانید!

پی نوشت: برای اطلاعات بیشتر، رجوع کنید به «پیوندهای روزانه».

به نقل از استادنا مهندس پور در روزنامه ي اعتماد روز 5 شنبه، 25 بهمن

عكس از وبلاگ اسماعيل شفيعي

پيشاپیش گفته باشم این نوشته بدین معنی نیست که نمایش افـرا، یا هر نمایش دیگری نباید اجرا شود زیرا حرف بر سر باید و نباید نیست. کار تئاتر ایران از این حرف ها گذشته، و در سراشیبی افتاده و در تاریکی دست و پا می زند که باید و نباید چاره گشایش نیست. به همین دلیل هم هست که نظارت های رنگارنگ، اخلاقی، شبه اخلاقی و به نظر برخی آرمانی که اغلب افراطی و شخصی و ناآگاهانه هستند، راه به جایی نبرده است. هر چند هنوز برخی نفهمیده اند که تئاتر با حذف و محدود شدن مطابق میل شان نمی شود.

 

ولی پیشاپیش گفته باشم در این نوشته، اصل بر این است که تئاتر همیشه اپوزیسیون است زیرا در نگاهی حتی کلاسیک، هر گاه از هنرهای دراماتیک نام می بریم به پدیده یی اشاره داریم که بنیان وجود و چرایی بودنش را در مخالفت با پدیده یی دیگر می یابد، حتی اگر این پدیده دیگر را در خودش، در خود تئاتر، یا در اعتراض به شیوه یی از بیان دراماتیک یافته باشد. از این رو در نگاهی امروزین، بخش بیشتر اپوزیسیون بودن تئاتر، اپوزیسیون بودن علیه خودش است. از دهه هفتاد میلادی و پس از آن تئاتر آموخته است که برای گریز از ورطه ي گرایش های حزبی و ایدئولوژیک، باید نسبت به خود تئاتر، به مثابه نهادی اجتماعی، نگاهی هوادارانه نداشته باشد. و گرایش به صنف تئاتری، واکنشی به مقابله با حزبی شدن تئاتر بوده است. در جهانی که ایدئولوگ ها، احزاب، سیاست بازان حرفه یی، دستجات، تیم های ورزشی، و انجمن ها و گروه های پنهان و آشکار در آرزوی فربه شدن، بزرگ تر شدن، و یافتن هواداران بیشتر برای کسب اعتبار و قدرت بیشتر هستند، تئاتر اپوزیسیون خودش می شود تا راه و روزن ارتباطی انسانی تر را برای پیوند با آدمیان خسته از هواداری و دستاویز قرار گرفته، بیابد.

 

یکی از نشانه های این تئاتر در آن است که از برخورد با انسان یا جامعه، به معنای موضوع نمایش، پرهیز می کند زیرا بر ضد روش بودن، الزاماً به منزله بر ضد موضوع بودن آدمی نیز هست. به این ترتیب در تئاتر، انسان موضوع نمایش نیست. انسان در تئاتر انعکاسی از یک موضوع نیست زیرا برخورد با انسان به مثابه موضوع، بی تردید، تقلیلی ایدئولوژیک یا حزبی را در پیش خواهد داشت؛ تقلیلی که تئاتر در پی افشا و اعتراض به آن است. تئاتر برای پیشگیری از تبدیل شدن به چیزی که خود در حال اعتراض به آن است، چاره یی جز این ندارد که پیوسته نسبت به خودش موضع اپوزیسیون داشته باشد. این جوهره ي هنر دراماتیک است که رهبران احزاب سیاسی، هیئت مدیره ي تیم های ورزشی، و ایدئولوگ ها از درک آن عاجز هستند.

 

چرا تئاتر، به یک معنا، تماشاگرانش را نیز علیه خودش می شوراند؟ گریز تئاتر از درافتادن به دام هر نوع از آگاهی گروهی، استنباط واحد جمعی، یا هرگونه از همانند شدن تماشاگرانش، او را بر آن می دارد که همیشه از هر آنچه تئاتر را به فرآیندی از انجماد و تحجر می کشاند، رویگردان باشد. این انجماد و تحجر در تئاتر می تواند به شکل سبک گرایی، شیوه پردازی یا گرایش به انسان به مثابه موضوع، نمایان شود.

 

انسان به مثابه موضوع پیشاپیش برخاسته از این ایده است که ما بر این موضوع مسلط و بر آگاهی مان از آن فائق هستیم. این تسلط و فائق بودن، به خودی خود، ریشه در نگاهی ایدئولوژیک به انسان دارد. تئاتری که خود، در هستن خودش، مدام در چالش با چگونگی این هستن است، چطور می تواند مدعی داشتن ایده یی درباره انسان باشد. تئاتر سرچشمه در حیرت بشر از بشر دارد و از این رو همه ي آگاهی، دانایی، و قدرت های موجود را در برابر این حیرت وامی گذارد. انسان یا جامعه مدت هاست که دیگر موضوع تئاتر نیستند، پدیده های حیرت آوری هستند که هنرمند، آگاهی فردی خودش را نه به عنوان پاسخی در برابر این وضعیت، که مانند واکنشی در خور توجه، یا توصیفی متفاوت از این حیرانی نمایان می سازد. تئاتر وادی پاسخ یا موضوعیت بخشیدن به وضعیت انسانی نیست. در تئاتر تنها هنگامی پدیده یی می تواند موضوع نمایش قرار گیرد که هنرمند تصمیم گرفته باشد نقش دانای کل را بازی کند. و این تصمیمی از سر ایدئولوگ بودن یا بی خردی است. نیز به همین دلیل است که این قبیل از نمایش ها، در بهترین حالت ممکن می توانند آثاری تاریخی باشند، ولی هرگز نمی توانند میانه یی با تعقل و اندیشه ورزی داشته باشند. به طور روشن خاستگاه تئاتر ایدئولوگ و انگیزه هایش، احساس آگاهی والای نقص ناپذیرش، و میل به ایفای نقش خدایی دانای کل، آن را به ورطه ي هلاکت و نادانی می افکند. این سرنوشتی است که برای بخش بزرگی از تئاتر ایران رقم زده شده است. و پیشکسوت ها و مدعیان بیشتر در معرض این خطر هستند، چون از آنان انتظار می رود از پیشینه و تصوری که از خود ساخته اند عدول نکنند. گاه ممکن است گروهی از تماشاگران نیز در قالب هواداران و وفاداران به نوعی از تلقی و اندیشه، به کسانی که دوستشان می دارند، اجازه ي عدول از مرزهایشان را ندهند. این شرایطی است که بخش چشمگیری از تئاتر ایران در آن گرفتار است و مدیران تئاتر را نیز به سودجویی و انفعال در برابر خود فرامی خواند.

 

اگر بخواهیم برای این نوع از تئاتر نامی بگذاریم، تئاتر مستبد یا دیکتاتور عنوانی بی پایه نیست. چون این تئاتر با این باور راسخ آغاز می شود، یا آنچنان می نمایاند که به سرشت واقعیت و جامعه آگاه است و جهان به مثابه مفهومی کشف شده در دستان اوست. و گاه پا را از آن فراتر می گذارد و به پندار خودش می خواهد به نقد این مفهوم کشف شده، بپردازد. مستبد بودن این نوع از تئاتر تنها به دلیل این فرآیند خودباورانه مفهوم انگارانه از انسان، جامعه و جهان نیست بلکه به خاطر انفعالی است که تماشاگرانش را بدان وا می دارد زیرا تماشاگران برای زمانی طولانی باید در حالتی انفعالی و کسالت بار باقی بمانند تا فرمایشات و مفاهیم و کشف های نمایشنامه تمام شوند. تماشاگر در اینجا جزء طبقه ي هواداران خاموش و منفعل فرض می شود.

 

انفعال تماشاگر ایرانی دستاورد حالتی از ارتباط تئاتری است که در آن، و حین اجرای نمایش، تماشاگر به جای آنکه در فرآیند بیان اجرایی و تئاتری سهیم باشد و در فرآیند چگونگی شناخت از خود، حضور و کنش فعالانه داشته باشد، موجود بدبخت و فلک زده یی است که کشف های مشعشع دیگران به سوی او پرتاب و بلکه شلیک می شود. در حالی که در تئاتر اندیشه ورز امروزین تماشاگر در زمان نمایش، در حال تجربه کردن جهانی است که از مرز تعاریف از پیش کشف شده می گریزد و ماهیت آن، اگر ماهیتی داشته باشد، پیوسته در حال تجربه شدن و ناآشنا بودن آن است، و نه جهانی انبوه شده و متورم از تعریف. دوری جستن از قضاوت جهان و آدمی، و گریز از زیباشناسی های تعریف شده ي پیشینی، از دیگر نشانه های تئاتر امروزین هستند.

 

شاید از این روست که دیگر بسنده کردن به تعاریفی مانند تئاتر مردمی یا تئاتر سنتی و آیینی غیرممکن شده است، مگر آنکه مرادمان از این واژگان صرفاً اشاره به تئاتری تاریخی باشد، یا در کلاس های درسی خواسته باشیم عنوانی فنی را به کار ببریم زیرا هنگامی که از نوعی از نمایش سخن به میان می آوریم لامحاله و به ناچار باید از تماشاگر و نیز شرایط و ضرورت های انسانی آن نیز سخن گفته باشیم. اگر بخواهیم شیاد نباشیم باید پیشاپیش پذیرفته باشیم که گفت وگو از مردم یا سنت در تئاتر، در ادبیات و گفت وگویی سنتی شده نمی گنجد زیرا تنها با این پیش فرض می توانیم درباره آنها سخن بگوییم که پذیرفته باشیم در زمانی بیرون و دور از سنتی تعریف شده، در حال سخن گفتن از تئاتری سنتی شده به سر می بریم. این فاصله ي زمانی طی شده، هنوز برای ما ایرانیان، و نیز در تئاتر ما، شناخته و فهمیده نشده است. ما در غیبت از این آگاهی زمانی، هر چند به لاف و گزاف های مناسبتی و سمینارهای پوک و توخالی بپردازیم، به غنی تر شدن غیبت این آگاهی دامن زده ایم.

 

ادعاهایی از این گونه که زیاد هم شنیده می شود؛ من در نمایشم فنون این یا آن نمایش سنتی را به کار برده ام، از آن رو بی پاسخ می ماند که به کاربرنده ي آن می تواند این افتخار را داشته باشد که دلیل دیگری بر این غیبت و نادانستگی آورده است. یکی از بارزترین نشانه های روایت در نمایش های سنتی که تماشاگر امروز به تندی آن را درمی یابد غو (؟) در اجراهای مبتنی بر فنون نمایش سنتی، یا با این ادعا ف (؟) از این قرار است که تماشاگر با فاصله یی تأخیری به روایت یا موقعیت نمایشی می پیوندد زیرا نمایش های سنتی پیشاپیش بر این فرض استوارند که آیین، پیش از آنکه ما به تماشایش بنشینیم، رخ داده است.

 

بی آنکه بخواهیم منکر کارکردهای این ویژگی باشیم، باید شرایط و ضرورت های انسانی و امروزین را هم در کنار آن ببینیم. حاصل جمع این ویژگی با ایرانی امروز چیست؟ مطمئناً پاسخ این پرسش در برخورد، استفاده یا ملاحظه یی صرفاً فنی یا تکنیکی نیست، زیرا گفت وگو بر سر مبادله یی ریختاری و مفهومی نیست، بلکه موازنه یی انسانی، ارتباطی امروزین و پیوندی برخاسته از زیباشناسی کنونی مورد درخواست است. اجازه بدهید مثالی بیاورم؛ در نمایش های سنتی شخصیت ها در اندازه های خود کمال یافته اند. شخصیت ها این کمال را از متن و بنیاد سنتی می گیرند که خود برخاسته از آن هستند. ولی آیا ما امروزه مجاز به استفاده از این سنت هستیم؟ تئاتر ایدئولوگ، پاسخی مثبت به این پرسش می دهد زیرا در آن جا شخصیت ها، در همان جهان متن، مراحل تکامل خود را طی کرده اند و فاصله ي زمانی تماشاگران با آنان به دیر رسیدن تماشاگران به آنان حواله شده است. دم دستی ترین معنای این وضعیت از این قرار است که گویا شخصیت های نمایش به تماشاگران ابلاغ می کنند که برای آنان امکان آمدن به دنیای تماشاگران ممکن نیست، و این تماشاگران هستند که باید اکنونیت زمانی شان را ترک کنند و به گذشته بیایند. این منطق دهشت بار به معنای انکار اکنونیت و هستن تماشاگران است؛ دعوت به غیبت در اکنون که دستاوردهای هولناک آن را می بینیم.

 

این همه را به بهانه ي اجرای نمایش افـرا گفتم، هر چند نمایش افـرا مسؤول همه ي اینها نیست، ولی کسی مانند بهرام بیضایی می توانست تئاتر فلک زده ي ما را گامی به جلو ببرد؛ یا دست کم آن را به پس نراند، که راند. بهرام بیضایی شانس تئاتر ماست و مانند هر کس دیگری حق دارد اشتباه بکند. با این وجود ما که تماشاگران او هستیم حق نداریم با تمجید و تحسین های بی پایه و اساس او را در بازخورد کردارش تنها بگذاریم. چون ما همگی سهیم در کار او هستیم و با سکوت و دروغ و حرف های درگوشی و شایعه و مبالغه و تمجیدهای سفارشی و جوسازی و حسادت، تنها خودمان را از او محروم کرده ایم. ما همه چشم انتظار روزی هستیم که او بهترین نمایشنامه اش، نـدبـه را کار کند. روزهای خوش می توانند در پیش رو باشند. آقایانی که با اجرای افـرا، پïـز (؟) دموکراتیک گرفته اند، اگر من اشتباه می کنم و ایشان دلسوز فرهنگ و تئاتر ایران هستند، می توانند صداقت و روراستی شان را با فراهم کردن اجرای نـدبـه اثبات کنند، زیرا اجرای افـرا در هیچ زمینه یی وجیزه یی برای تئاتر ما در بر نداشته است. افـرا بسیار دیر هنگام اجرا شده است در حالی که نمایشنامه ي نـدبـه که سال ۱۳۵۶ نوشته شده هنوز در فرم و پرداخت، و تناسبات انسانی با ایران امروز، و نیازهای تئاتر ما، دستاوردهایی دارد که بسیار محتاج آن هستیم و در بازآفرینی توانمندی های فنون نمایش های سنتی ایرانی و آمیختن آنها در گفتمانی تئاتری و امروزین برای ما بسیار آموزنده خواهد بود.

 

مرکز هنرهای نمایشی، معاون هنری ارشاد یا هر جا و کس دیگری که اصرار بر این دارد که اجرای نمایش افـرا دلیلی بر فضای باز فرهنگی، یا رشد و شکوفایی تئاتر ایران است بدانند که با این جرقه های کم فروغ و پïـزهای (؟) محتاطانه، تنها می توانند برای زمانی کوتاه و به تندی فراموش شدنی، دلشاد جریان خبری باشند که برپا کرده اند. جوانانی که پشت درهای تئاتر نگه داشته شده اند، و احتیاج حیاتی تماشاگران ایرانی را نمی توان در پس این جنجال خبری، مخفی نگاه داشت. تئاتر، جریانی از تولید فرهنگ و اندیشه است، و تصور اینکه با تزریق بودجه یا اجـــرای یکی دو نمایش می توان بر بی برنامگی مزمن چند ساله سرپوش گذاشت، ساده دلی است و بس. از اتاق هایتان بیرون بیایید و جلسات پیاپی را که در آن به تایید یکدیگر می پردازید ترک کنید، شاید اگر خدا بخواهد دریابید که دوره ي ساده دلی تمام شده و تئاتر ایران با وجود شداید اجتماعی و فرهنگی، چشم به راه جوانان درس خوانده، باایمان و خوش ذوقی است که جایی در پروژه های پر هزینه شما ندارند. شمایان اگر به خدا ایمان دارید، باید به نظم و دانش و برنامه نیز اعتقاد داشته باشید. کاش من در این ارزیابی اشتباه کرده باشم، کاش. هر چند رویدادهای این سال ها گواهی بر این دارد که تئاتر به بی تدبیری سپرده و رها شده است، و هر دم از جایگاه عقلانی و خیراندیشانه اش دور و دورتر می شود.

 

پر رنگ تر شدن تولیت دولت بر تئاتر یکی از نشانه های بارز این گمراهی است که با به تعطیلی کشاندن نهاد قانونی انجمن نمایش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. البته آقایان به تازگی آموخته اند که در مصاحبه هایشان دم از برنامه و سیاستگذاری خرد و کلان بزنند و تصورشان از برنامه، ناشی از سطحی نازل از فعالیت اجرایی است. بدیهی است که در اینجا، نفی و انکار همه ي فعالیت ها مـد نظر نیست، ولی از لاف و فرمایشات بزرگ نمایانه می شود فهمید که برخی برادران بسیار محترم تصورشان بر این است که با به کار بردن واژگانی مانند حماسی، افتخار آمیز، سیاستگذارانه و از این دست می توانند به عمق و غنای فعالیت هایشان بیفزایند. در حالی که برای رسیدن به برنامه، نخــست و در ضــروری ترین گــام بـاید در یک هم اندیشی تلاش کنیم وضعیتی را که در آن هستیم به عرصه ي فهم و گفت وگو بکشانیم. منظور از برنامه که فرمایش و از درون جلسه دستور صادر کردن نیست. اگر و اگر و اگر بتوانیم جسارت داشته باشیم و ارزیابی روشنی از وضعیت تئاتر ایران را به دور از ترس و واهمه ي ناآگاهانه به زبان بیاوریم و نسبت میان بودجه، خواست اجتماعی روزآمد و امکانات و توانایی های هنرمندان را بیان کنیم، آنـگاه شـــاید بتوانیم بگوییم مشـکل تئاتر ایران چیست. و تا هنگامی که جسورانه و بی پرده درباره ي رفتارها و کردارهای سـه دهه ي گذشته حرف نزده ایم و کم و زیادها را به گفت وگو نکشانده ایم، دم زدن از هر برنامه یی دروغ و ریای بیشتر است.

 

برای تئاتر ایران هنوز طرح مساله نیز نشده است. در حالی که صورت مساله روشن نیست، یعنی صورت وضعیت تئاتر ایران، صریح و روشن به بیان و گفت وگو در نیامده است و از حالت گلایه و نالش فراتر نرفته و در گزاره های عاقلانه، فهم و ابراز نشده است مگر می توان ادعای برنامه کرد، از دانانمایانی که میل به پاسخ دادن و طی طریق فرمایش کردن دارند، باید بپرسیم که دم خروس را باور کنیم یا قسم تان را؛ حرف تان کجا و به تعطیلی کشاندن انجمن نمایش کجا، چه گام هایی برای استقلال تئاتر برداشته شده است؟ چرا استقلال تئاتر را که نیاز بنیادین تئاتر کشور است، پشت شبه برنامه ها و فعالیت ها و فرمایشات و مصاحبه ها و بازار گرمی های مناسبتی و بارقه یی و جشنواره یی به فراموشی سپرده اید؟ استقلال تئاتر از نان شب، و از هر چه که شما به نام فعالیت و برنامه به رخ می کشید، برای کشور، و برای برقراری پیوند سازنده و اندیشمندانه میان هنرمندان، مردم و دولت حیاتی تر است. آقایان همه چیزدان، انجمن نمایش تنها روزنی بود که در دهه ي شصت برای واگذاری تئاتر به تئاتری ها و استقلال تئاتر، تدارک های قانونی اش دیده شده بود و در تمام این سال های سـوءمدیریت، با قدرت طلبی و بدبینی، روند آن را به تعویق انداخته بودند. حنای نیست انگاری حضراتی که می فرمودند هنرمندان تئاتر نمی توانند تئاتر را مدیریت کنند، دیگر رنگ باخته است. و شما چگونه می توانید دم از برنامه بزنید در حالی که افتخار کور کردن این روزن را از آن خود ساخته اید، انجمن نمایش، تنها نهاد قانونی مجری تئاتر در ایران را، شما بدون آگاهی هنرمندان و تولیدکنندگان تئاتر، که انجمن نمایش تنها مجال قانونی آنان با ردیف بودجه ي مصوب قانونی از مجلس شورای اسلامی بود، بی اجازه و اطلاع آنان، ناگهانی و بدون مراجعه به هنرمندان، به محاق تعطیلی کشاندید و پس از آن نیز به جای جبران و پاسخ، تعارف و وعده فرمایش فرمودید. شما که در پشت درهای بسته، تصمیمات افتخارآمیز می گیرید، گویا فراموش کرده اید که اگر مشتاق بازی کردن نقش عقلا و دلسوزان فرهنگ هستید باید جسارت از خود گذشتن را نیز داشته باشید.

 

گویا فراموش کرده اید که شما را در جایگاه حمایت تئاتر نشانده اند و نه بر سریر هدایت آن. ایران امروز، کشوری است که دوران استبداد شاهی را پشت سر گذاشته و به تئاتر مستقل نیاز دارد. استقلال تئاتر، مایه ي شکوفایی فرهنگی و بستری برای تولید اندیشه است؛ فرآیندی که بیان همیشه ي رهبری نیز بوده است. تولید اندیشه در تئاتر، تنها از راه استقلال تئاتر ممکن و شدنی است. کسی نمی داند که اصل ۴۴ قانون اساسی چرا در حوزه ي اقتصاد پسندیده است ولی نوبت به تئاتر که می رسد به ضد خود تبدیل می شود.

 

اکنون اجازه می خواهم از بزرگ ترین ارزش متن افـرا نیز یادی بکنم، هر چند که این ویژگی و امتیاز نمایشنامه در اجرا از دست رفته است. در نمایشنامه ي افـرا با پیرنگی سر و کار داریم که عریان و بی پرده است. این جسارت متن که بسیار ستودنی است باعث شده که جریان داستان با وقفه های پی در پی گسسته شود. این وقفه ها و گسست های شجاعانه که متاسفانه در اجرا با تصویرسازی های همسان با گفتار، پر شده اند حسرت برانگیزترین ویژگی هستند که هر کارگردانی مشتاق درافتادن با آنهاست. همچنین، شاید یکی از دلایل از دست رفتن توانایی های افـرا در اجرا، به این خاطر است که افـرا نمایشی برای اجرا در تالاری بلکباکس است، جایی مانند تالار مـولـوی یا چهارسـو تا بتواند در ارتباطی نزدیک تر با مخاطبانش قرار بگیرد. ولی کسی چه می داند که افـرا در این تالار درندشت چه می کند...، افـرا می توانست تصاویری مخالف و در جدل با گفت وگوهای متن خود داشته باشد، و حیف که نشد. می دانید چه می شود که کارگردانی از شکست هایش درس نمی آموزد، زیرا به گفته بهرام بیضایی ما در جامعه بی گفت وگو به سر می بریم. ما برای نمایشی شکست خورده آنچنان کف می زنیم و هورا می کشیم که دیگر هیچ کدام مان باور نمی کنیم داریم به قهقرا می رویم. ولی چرا باید فراموش کنیم که در جامعه ي بی گفت وگو، سوت و کف های طولانی، آوازهایی برای فراموشی و خاموشی بیشتر است. چرا با آنکه می دانیم، دوست داریم باور کنیم که هیچ چیز وارونه نیست، کی این را خواهیم فهمید، کسی چه می داند، شاید وقتی دیگر. تمام.